ای مانتو کلوش روسری آبی من ای لب شکلاتی گل عنابی من
آن هفته دوباره پیش دکتر رفتم کمتر تو بشو باعث بی تابی من
------------------------
در سالن دانشکده غوغا شده بود صد نامه فقط برات امضا شده بود
رفتم که ببینم چه شده فهمیدم از خاطر تو دوباره دعوا شده بود
درناامیدی بسی امید است/ گرتقلب نکنی برگه سپید است
سلام قبول ندارم
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
سلام شعر جالبیست ممنونم
سلام علیکم
سلام عزیزم
سلام
هیس کاکا طرف ارزش دادشه به خاطراش بمیری طالبی
سلام فکر کنم ارزش خود شخص بیشتر از اون کسیه بخواهی برایش بمیری
عاشق خودتو دو بیتی هات هستم استاد: بوس:
سلام وحید جان ممنونم
سلام حاج محمد
عرض ادب
چ خبرا؟استاد کجایی کم پیدا؟شعر جدید هم که نمیگی؟
چرا؟
سلام گرفتار امتحاناتم چشم و ممنون که توجه داری
سلام 20 20 20 بود. لطفا شعری هم اگه امکان داره در وصف صاحب الزمان تو وبلاگ بگذارید به مناسبت آغاز امامت ایشان.ممنون پیروز باشید
سلام دیر صفحه را باز کردم که تمام شده بود انشاالله نیمه شعبان چشم
سلام
کم پیدایی دکتر؟
سلام درگیر امتحاناتم خالو جان ....چشم سر خواهم زد
شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.
پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد.
پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اینجاست او بالاخره آمد."
بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
...پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.
پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.بعد از اتاق بیرون رفت.در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد .
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه های اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت:"ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟؟"
پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟"
مرد جوان گفت:"نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم."بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید:"پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟".
مرد جوان پاسخ داد:" فهمیدم که پیر مرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد . من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد.....".
سلام بسیار جالب بود ممنون
خیلی قشنگ بود
سلام چشمان قشنگ بینت همیشه روشن باد
از حالت پاییزی لبخند تو پیداست/
تقویم من امسال پراز روز مباداست.
عاشق شده ام مثله غروبی که بداند/
خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست.
سلام استاد.
ما همیشه کوچیکتون بودیمو هستیم و خواهیم بود... .
سلام لذت بردم از شعری که نوشتی و بسیار خوشحالم از داشتن دانشجویان عزیزی مثل شما
ههههههههههه سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممم دمت جیز عالی بود
سلام و ممنون ولی ادب شرط اولیه ارتباط دانشجو با استادش است
سلام و درود
به به! ورود مجدد به اشعار ع اش ق ا ن ه !!!
قشنگ اما کوتاه...منتظر اشعار بیشتر هستیم!
اگه امکان داره شعرهای وبلاگ قبلی رو هم بذارید
سلام اولا بسیار ممنونم از آمدنت و نظر گذاشتنت دوم خوشحالم که با اشعار ناقابل و سخیف من شاد می شوید سوم چشم بعد از گرفتاری های امتحانات به مرور زمان مطلب می نویسم
سلام قشنگ بود
سلام بسیار محبت فرمودی حامد جان ممنونم
به به افرین خیلی خوب بود
سلام قربون معرفتت ساسان جان
سلام قشنگه و بیشتر بنویس
سلام ممنونم از نظرت و چشم حتما